نیکانیکا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

نیکای نازم

دخمل خانومی

نیکای نازم چقدر این روزا داره زود میگذره و من فقط مشغولم .ای کاش میشد یه زمانهایی رو نگه داشت و هر وقت که میخواستیم دوباره و سر فرصت  توی همون لحظه ها بر می گشتیم . دیدن بزرگ شدنت شیرینترین لذت دنیاست.عاشقتم مامانی .       (پا نوشت : این لباسی بود که فصلش به سن شما نمی خورد به چند تا عکس بسنده کردیم.) ...
30 بهمن 1391

اتل متل توتوله گاو نیکا چه جوره

نیکا جونم این روزا خیلی دوست داری برات شعر بخونم. ا تل متل توتوله                   گاو نیکا چه جوره  نه شیر داره نه پستون      گاوشو بردن هندستون یک زن کردی بستون         اسمشو بزار عم قزی  دور کلاش قرمزی             هاچین و واچین  یه پاااااااااااااااتوووووووووووو ور چیییییییییییییین   نیکایی ناناز من قرمز پوشیده               تو رختخواب مخمل آبی خوابیده ...
25 بهمن 1391

شش ماهگی

عزیز دلم شش ماهگیت مبارک  فعالیت هایی که تا الان انجام میدی: به حالت چهار دست و پا قرار میگیری. آواز میخونی. دنده عقب میری. دالی بازی رو خیلی دوست داری و کلی ذوق میکنی. کافیه لباس یه نفر پولک یا مونجوق داشته باشه دیگه آویزونه طرفی و ما هم استراحت خخخخخ .     شدیدا هم به دیدن کارتون علاقمندی. در این حد که هر چقدر صدات کردم که به من نگاه کنی اصلا توجه نکردی.   وقتی هم که نگاه کردی بازم همه حواست به تلویزیون  بود .   اینم یه عکس با دختر دایی آیدا جوووووون ...
22 بهمن 1391

واکسن شش ماهگی

آ خییییییییییییییییییییششششششششششششش نیکای مامان  19 بهمن واکسن شش ماهگی رو برات زدیم الهی شکر به خیر و خوشی گذشت .من که خیلی استرس داشتم چون شنیده بودم واکسن شش ماهگی از همه سخت تره ولی نه اصلا اینجوری نبود. فقط شب یه کوچولو تب کردی که با قطره استامینوفن و پاشویه سریع از بین رفت.   نیکایی بعد از واکسن ...
22 بهمن 1391

زانو زانووووووو

آخ جوووون نیکایی امروزکه پنج ماه و بیست و دو روزته بعد از کلی تلاش  بالاخره روی زانوهات وایسادی من و بابایی به شما تبریک میگیم. سرعت دنده عقبتم بیشتر شده .هورااااااااااااااااااااااااا.   اینجا نیکایی سرما خورده و اشکش و مماخش آویزونه خخخخخخخ       آخ جون چقدر نشستن مزه میده حالا که گذاشتین بشینم میشه لطفا یه چایی هم بدین بخورم؟     ...
9 بهمن 1391

اولین غلت

نیکای عزیزم توی چهار و نیم ماهگی اولین غلت رو زدی انگار همه دنیا رو به من و بابایی دادن .اوایل دستات زیرت گیر میکرد و زود کلافه میشدی ولی حالا که پنج ماه و شش روزته دیگه خودت تنهایی غلت میزنی و روی دستات بلند میشی و یه کوچولو هم دنده عقب میری.     ...
8 بهمن 1391

نیکای پنج ماه و نیمه

  نیکای مامان الان یک هفتس که برات سوپ درست می کنم و تو هم خیلی دوست داری و تا ته میخوری وقتی هم که سیر میشی قاشقتو میخوای از دیروز هم پاهاتو با دستت میگیری و ذوق می کنی.         ...
2 بهمن 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نیکای نازم می باشد